پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

آقاجون ، تولد نوادگان مبارک

  ۵ تیر  :  تولد عاطفه ،فائزه  و  همسرش (علی آقای صبوری) مبارک 

  

۱۲۰ سالگیشون رو در وبلاگ تبریک بگم الهی *

 

 

 

 

 * به این دعا می گن دعا برای دیگری که اول در حق خودت مستجاب می شه 

(‌مسلما من هم باید ۱۲۰ سالگی ام زنده باشم تا در وبلاگ بهشون تبریک بگم دیگه...)

یک روز به یاد ماندنی در هتل حبیب

سلام 

دیروز مهمان عمو حبیب بودیم در قطعه ای از بهشت ،‌که همه جای زمین قطعه ای از بهشته ،‌وقتی که یک عده فامیل با دلهای باصفا و پر از صمیمیت ، اونجا دور هم جمع می شن... 

جاتون خالی  

   همه بودیم ... منظورم از همه ،تمامی فرزندان و نوه ها و فامیلهای وابسته به نوه ها ونتیجه ها  ،‌جز عمو احسان تاجیک اسماعیلی  که به علت درد در ناحیه کمر خانواده ی خود را نیز از دیدار ما محروم نمود.....  

   جای همشون خالی بود...

 

   انصافا روز خوبی بود... همه زحمت می کشیدند که به خودشون و دیگران خوش بگذره... هرگز پرده از راز قلیون کشیدن برنمی دارم اما قلیون که به وسط اومد ،‌آقاجون سر صحبت رو به نصیحت و خاطره باز کرد که چون اینجا وبلاگ آقاجونه موظفم که براتون بازگو کنم.... 

   آقاجون گفت :«سالهای سال سیگار کشیدم  تا حدود ۱۷ - ۱۸ سال پیش که یه بار مادر جون از پیش دکتر برگشت و گفت که( دکتر ازم پرسیده سیگار می کشی ؟ گفته ام : نه ،‌ولی همسرم سیگاریه... و دکتر گفته : وای به روزی که دود سیگار بهت بخوره...  ) 

   من هم همون لحظه سیگار رو کنار گذاشتم و دیگه نکشیدم...  »

 چه عشقی و چه همتی!!

 البته آقاجون می گفت به نفع خودم هم شد ولی اولش به خاطر مادرجون کنار گذاشتمش...  

با این حال ،‌چه عشقی ،‌چه همتی و چه مرامی!!!

 

 

 شاید این یه خاطره کوتاه و کمی هم جالب باشه ولی حقیقت اینه که شاید یکی از دلایلی که زندگی های قدیم دوامی خیلی بیشتر از زندگی های امروزی داشت این بوده که  درسته که زن ها و مردهای قدیمی شاید بلد نبودند که جملات عاشقانه بگن و با الفاظ زیبا با هم صحبت کنند اما انصافا افکار زیبایشان را مستقیما از ذهن به عمل می آوردند و اون وسط با واسطه ی زبان دستکاریش نمی کردند...  

   بعضی از مردهاو زن های امروزی دنیا دنیا حرف های قشنگ می زنند که سر سوزنش رو هم نمی تونند عملی کنند ،‌این می شه که هر روز کلی جر و بحث دارند  و .....خدایی نکرده.....ولی واقعا قدیمی ها ،‌مرد عمل بودند..... 

    

 

نصیحت مستقیم: 

   اگر بزرگتری براتون خاطره تعریف کرد ،‌شما اون رو خوب گوش بدید ،‌شاید خودش هم ندونه که با تعریف یه خاطره ی کوچیک ،‌ممکنه چه درس های بزرگی به شما بده....

وعده ی ما ،‌ویلای عمو حبیب....

  به خاطر مشغله های فراوون و گرفتاریهای زندگی ماشینی(البته که دارم شعارگونه صحبت می کنم)،‌خیلی  کم پیش میاد که در جایی غیر از خونه ی آقاجون و مادر جون ،‌دور هم جمع بشیم. خدا بهشون عمر طولانی بده ، واقعا بزرگترها بچه ها رو  به هر بهانه ای شده دور هم جمع می کنند. ولی هر چند که فرصت های کمی برای دور هم بودن در جایی غیر از هتل آقاجون ، وجود داره ،‌اما معمولا همیشه دور هم بودن و با هم نشستن ، کلی  بهمون خوش می گذره و کلی هم برامون خاطره داره... جمعه ان شاالله قراره کل خاندان تاجیک اسماعیلی در ویلای عمو حبیب دور هم جمع بشیم... نکته جالب اینه که آقا جون و مادر جون که معمولا تا خونه عمه فاطی به زحمت می روند(همانطور که مستحضرید، خانه ی مذکور دیوار به دیوار منزلشان قرار دارد)،‌برای رفتن به ویلای مذکور واقع در مشا ،‌لحظه شماری می کنند.   

 

  یه ویژگی اخلاقی توی آقاجون هست که برای بیان اون ،‌این همه مقدمه چینی کردم.... 

اینکه آقاجون عاشق اینه که بچه هاش دور هم باشند ،‌اگر خودش و مادرجون هم در این جمع حضور داشته باشند که برایش فوق العاده است ،‌اگر هم به هر دلیلی نتونند توی جمع بچه ها و نوه ها شرکت کنند،‌لحظه به لحظه اون جمع رو رصد می کنند و با تلفن زدن به صاحب خونه و صحبت با یکی دو تا از مهمونها ( که همون بچه ها  و نوه ها هستند)،‌خوشحالی خودشون رو از اینکه بچه ها خوش هستند ،‌ابراز می کنند. چقدر قشنگه که سنت رفت و آمدها و صله ارحام زنده بمونه و اینقدر بهش ارزش بدیم. آقاجون و مادر جون شب به شب یا حداکثر چند شب در میون به تمام بچه ها و نوه ها زنگ می زنند و از احوال اونها می پرسند... امشب هم آقاجون زنگ زد و بعد از اینکه حال همه رو پرسید ،‌یادآوری کرد که برنامه ی جمعه یادتون نره.... وعده ی ما ویلای عمو حبیب....

 

مغز اقتصادی داشته باشید!

 

در کل آقاجون عادت داره هر وقت که کنارش می شینیم ،‌حال و احوال ساده ای از ما بپرسه و  از دل جوابی که می دیم،‌ یه مبحث تازه پیدا کنه و در باره اش یه نکته پند آمیز به خودمون برگردونه.... 

 جمعه ای که گذشت ، در جواب چه خبر؟ بهش گفتم : هی ، آقاجون ... به قول فائزه زندگی سخت شده ،‌یه هو... 

   آقاجون هم با سیم رابط منحصر به فردش ،‌جواب من رو به درآمد و وضعیت اقتصادی ربط داد و صحبت دلنشینی کرد که خوبه به شما هم بگم.  

    آقاجون گفت:‌توی مملکت ما اقتصاد ضعیفه ... و هر قدر که درس خونده باشی و به اصطلاح برای خودت کسی شده باشی،‌باز باید یک فعالیت اقتصادی به درد بخور برای خودت کنار کارت جور کنی.... قدیمها یه دکتری رو می شناختم که می گفت این همه درس خوندیم و دکتر شدیم ،‌ولی باز باید چشممون به در باشه و خداخدا کنیم که مردم مریض بشن و بیان پیش ما ، تا ما یه لقمه نون برای زن و بچه مون داشته باشیم... اما همین بقالی رضا حبیب نیم سوز رو ببین. سه ساله کاسبی راه انداخته،‌خونه خریده ،‌ماشین خریده ،‌پول نقد هم پس انداز کرده....آره بابا جون ،‌زهره جان. فکر اقتصادی داشته باشید. تمام حقوقتونو نخورید . بخشی از اون رو پس انداز کنید، زمین بخرید، یه ملکی بخرید.یا مغازه ای بزنید. یه کار اقتصادی در کنار کار فرهنگیتون داشته باشید. اقتصاد ما حساب کتاب نداره... به فکر فرداتون باشید .... 

 

 

چشم آقاجون ،‌چشم 

 

ممنون از اینکه توی هر حوزه ای پندهای به نظر ساده توی آستینت داری ،‌که نه تنها ساده نیستند بلکه اگر جدی بگیریمشون و بهشون گوش بدیم ،عاقبت به خیر می شیم . ان شاءالله....

 

خوشبختی ،‌چیه؟؟؟؟؟

خوشبختی چیه ؟  و خوشبخت کیه؟ 

 یه سئوال تکراری که فکر نکنم کسی جوابشو بدونه . اگر هم بدونند در همین حد جواب می دن که : خوشبخت منم دیگه .... یا ، .....بابادلت خوشه... خوشبختی کجا بود.... 

  

  

ولی فکر کنم یه جواب براش پیدا کردم،‌ دقیقا به شیوه ی ارشمیدس.....  

 

......خوشبختی یعنی اینکه وجودت برای دیگران مایه ی آرامش باشه ،‌اونقدر زیاد ،‌که اگر فقط چند روز نبیننت ،‌ حسابی ، جای خالی تو رو توی زندگیشون احساس کنند...... همین.....