پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

روزت مبارک ، مادرجون

   از بچگی همه اش شنیدیم که پشت یک مرد موفق ،‌یک زن موفق هست . درست به تعداد مرتبه هایی که شنیده ایم علم بهتر از ثروت است.  

  بچه تر که بودیم از شنیدنش هیچ احساسی بهمون دست نمی داد ،‌جز اینکه :  وای چقدر تکراریه!!! اما الان که بزرگ شده ایم و به اصطلاح سری توی سرها پیدا کرده ایم(البته اگر پیدا کرده باشیم)،‌قضیه یه طور دیگه است. هر بار که یک جمله برامون تکرار می شه نباید به خسته کننده  یا تکراری بودنش فکر کنیم ،‌بلکه باید فکر کنیم که چیزی که به نظر تکراریه ولی در حقیقت ،قدیمیه ،‌حتما ارزش موندن رو داشته ...پس باید بهش عمیق تر فکر کنیم... 

... درسته ، آقاجون که از اول فرهیخته نبوده حتما آدمهای زیادی برای فرهیخته شدنش از آرزوها و خواسته های خودشون گذشته اند،‌آدمهایی مثل مادرش مثل پدرش و البته مثل همسرش،‌مادرجون.  

مسلما صبر ،‌حوصله ، درایت ،‌گذشت ،‌مهربونی و عشقی که مادرجون در زندگی خودش ریخته، راه رو برای آقاجون هموار کرده ...  و نتیجه اش این شده که ما الان می گیم : پدر بزرگ ما ،‌مردی فرهیخته است... 

  بی انصافیه اگر از مادرجون تقدیر نشه...... 

  مادر جون ، روزت خیلی خیلی مبارک باشه




مدیریت تفکر و احساس

دیروز خونه ی آقاجون و مادر جون بودیم... ما، مامان،عمو حبیب ، عمو رحمت ،‌عمه فاطی و خانواده هامون...  

 بنابراین لازم نیست توضیح بدم که اصلا مجال مصاحبه با آقاجون در مورد عشق و ... نبود... ولی جاتون خالی ... دور هم عشق کردیم...  

  اصلا یادم نمی ره که باید ته و توه این قضیه رو در بیارم ...پس مطمئن باشد ،‌در میارم... ولی یه چیز باحال ،‌...دارم به کنه زندگی گذشته ی آقاجون پی می برم...  البته ،تا ازش اجازه نگرفته ام نمی تونم چیزی به شما بگم ... بنابراین ، قسمت دوم مطلب (آقاجون ... تا حالا عاشق شدی ؟) باشه برای بعد...  

   الان می خوام یه درس مدیریتی بهتون بدم... آخه این ترم به ارشد ها مدیریت درس می دم... و الان کلی جوّ مدیریتی بر ذهنم حاکمه...   

      ..... گاهی وقت ها توی زندگی ،‌توی موقعیتهایی قرار می گیرید که اصلا اون چیزی که می خواستید ، رو نمی بینید و واقعا اون چیزی رو که همیشه دنبالش بودید ،‌بین چیزهایی که پیش روتون هست،پیدا نمی کنید...مسلما اولین واکنش ،‌گیج و منگ شدنه ،‌دومین واکنش مآیوس شدنه ،‌و سومین واکنش می تونه خدایی نکرده ،‌ناشکری و کفران نعمت باشه... 

   ولی یه چیزی رو از من بشنوید و هیچ وقت فراموش نکنید... شاید اون چیزی که پیش روی شماست ،‌اقیانوس نباشه،‌شاید دریا نباشه،‌شاید رودخونه نباشه،‌شاید چشمه نباشه،‌شاید حتی یک برکه هم نباشه و فقط یک کاسه آب باشه.... شاید برای جواب دادن به عطش بی نهایت شما ،‌خیلی کم باشه... شاید براتون واقعا ناچیز باشه... ولی ، درس امروز اینه... قبل از اینکه کلامی بگید، قبل از اینکه قضاوت کنید ،‌یا حتی قبل از اینکه در خلوت خودتون به کم بودنش فکر  کنید.... یک مشت از آب اون کاسه به صورتتون بپاشید ... اگر از زلالی اون آب ،‌سیراب نشدید ، اگر تازه نشدید،‌اگر زنده نشدید... بعد کاملا آزادید که دلخور بشید...  

   توی زندگی ،‌همیشه همه چیز کاملا بر وفق مراد نیست. مهم اینه که از چیزهایی که فقط کمی خوبند،‌نهایت لذت رو ببرید.

 

بگذارید گریه کنه....

کوتاه و مفید..................یکشنبه بود که در هتل عزیز غوغایی به پاشد... ملینا برای بدست آوردن قیچی چنان هوارهایی می زد که گوش فلک به درد می اومد... طبق معمول که تا طوفان شروع می شه من و مامان و هر کس دیگه ای که اونجا باشه واسه  آروم کردن طوفان دست و پا می زنیم... دویدیم تا ساکتش کنیم...آقاجون گفت :ولش کنید.... بگذارید گریه کنه ... گفتم : چی ؟ چرا؟ گفت: گریه برای بچه ها مفیده ... از امام صادق به مفضل بن عمر نقل شده که : مفضل اگر بچه ای گریه می کنه خیلی تلاش نکنید زود که آرومش کنید ، بگذارید کمی اشک از چشمهاش بیاد ... چون مایعی توی مغزشون هست که باید با گریه تخلیه بشه وگرنه براشون مشکل ساز می شه..... بله زهره جان ، بابا بگذار  بچه گریه کنه .... کمی که اشک ریخت بعد ساکتش کن.... گریه براش مفیده

چند شب به یاد ماندنی در هتل عزیز

یوهو............... 

دو تن عمه ،‌یک تن شوهر عمه و چند تن دیگر از بزرگ و کوچک فوامیل رفته اند داخل خارج: جایی که بهش می گن عراق... 

 آقا جون و مادر جون هم برای اینکه واقعا نمی تونند جای خالی عمه ی کوچک رو که در منزلی دیوار به دیوار خونشون سکنی گزیده  ،ببینند،‌تقریبا ۹ روزه که اومدند شهر،‌و  موقتا در هتل عزیز اقامت دارند... خیلی باحالند ... مامانم یه تخت برای مادر جون زده گوشه ی خونه و آقاجون هم روی یکی از مبلها برای خودش قلمرو ی خصوصی به راه انداخته و با کتاب و عینکی که حتی اگر بره سراغ کار دیگه ای،‌روی مبلش می گذاره ،‌قلمروی خصوصی اش رو محافظت می کنه...  

  مامان خیلی مهربانانه ازشون پذیرایی می کنه و اونها که قرار بود ۵ شنبه برند رو به زور تا الان نگه داشته... آقاجون و مادر جون هم تا دلتون بخواد از قدیم و ندیم ها حرف ها و داستان های آموزنده تعریف می کنند ... و اینطوری فضای خونه رو گرم کرده اند... 

   انصافا پیرها برکت خونه اند... و حضورشون مثل یه پر لطیفه... دیروز که داشتم ظرف بستنی رو می دادم دستشون ،‌یه لحظه به این فکر کردم که اگر یه روز نباشند ... چقدر بد می شه... گریه ام گرفت و از خدا خواستم حالا حالا ها به فکر بردن اونها نباشه... آخه خیلی دوست داشتنی اند و بالا تر از این ، خیلی وجودشون برای جمع کردن بچه ها دور هم و حفظ صمیمیت ،بزرگی  و انسجام خاندان تاجیک اسماعیلی ضروریه... 

   خدایا ،‌همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ،مخصوصا اونهایی رو که الان در هتل عزیز اقامت دارند ، به سلامت دار ......

 

 

پاورقی: عزیز نام پدرم است . یعنی پسر سوم آقاجون ،‌بعد از عمو محمد جون، عمو حبیب جون،‌و قبل از عمو احسان جون. 

منظور از هتل عزیز هم ،‌منزل پدرم است.