پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

مدیریت تفکر و احساس

دیروز خونه ی آقاجون و مادر جون بودیم... ما، مامان،عمو حبیب ، عمو رحمت ،‌عمه فاطی و خانواده هامون...  

 بنابراین لازم نیست توضیح بدم که اصلا مجال مصاحبه با آقاجون در مورد عشق و ... نبود... ولی جاتون خالی ... دور هم عشق کردیم...  

  اصلا یادم نمی ره که باید ته و توه این قضیه رو در بیارم ...پس مطمئن باشد ،‌در میارم... ولی یه چیز باحال ،‌...دارم به کنه زندگی گذشته ی آقاجون پی می برم...  البته ،تا ازش اجازه نگرفته ام نمی تونم چیزی به شما بگم ... بنابراین ، قسمت دوم مطلب (آقاجون ... تا حالا عاشق شدی ؟) باشه برای بعد...  

   الان می خوام یه درس مدیریتی بهتون بدم... آخه این ترم به ارشد ها مدیریت درس می دم... و الان کلی جوّ مدیریتی بر ذهنم حاکمه...   

      ..... گاهی وقت ها توی زندگی ،‌توی موقعیتهایی قرار می گیرید که اصلا اون چیزی که می خواستید ، رو نمی بینید و واقعا اون چیزی رو که همیشه دنبالش بودید ،‌بین چیزهایی که پیش روتون هست،پیدا نمی کنید...مسلما اولین واکنش ،‌گیج و منگ شدنه ،‌دومین واکنش مآیوس شدنه ،‌و سومین واکنش می تونه خدایی نکرده ،‌ناشکری و کفران نعمت باشه... 

   ولی یه چیزی رو از من بشنوید و هیچ وقت فراموش نکنید... شاید اون چیزی که پیش روی شماست ،‌اقیانوس نباشه،‌شاید دریا نباشه،‌شاید رودخونه نباشه،‌شاید چشمه نباشه،‌شاید حتی یک برکه هم نباشه و فقط یک کاسه آب باشه.... شاید برای جواب دادن به عطش بی نهایت شما ،‌خیلی کم باشه... شاید براتون واقعا ناچیز باشه... ولی ، درس امروز اینه... قبل از اینکه کلامی بگید، قبل از اینکه قضاوت کنید ،‌یا حتی قبل از اینکه در خلوت خودتون به کم بودنش فکر  کنید.... یک مشت از آب اون کاسه به صورتتون بپاشید ... اگر از زلالی اون آب ،‌سیراب نشدید ، اگر تازه نشدید،‌اگر زنده نشدید... بعد کاملا آزادید که دلخور بشید...  

   توی زندگی ،‌همیشه همه چیز کاملا بر وفق مراد نیست. مهم اینه که از چیزهایی که فقط کمی خوبند،‌نهایت لذت رو ببرید.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد