پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

پدربزرگ

پدر بزرگ من مردی فرهیخته است...

خدا همان است که پیش روی ماست

به هر کجا بروی جز خدا چیزی را ملاقات نمی توانی کرد  

خدا همان است که پیش روی ماست 

 

 

 

یادمه بچه که بودیم بابا هیچ وقت ما رو برای نماز صبح بیدار نمی کرد مگر اینکه شب قبلش  ازمون می پرسید که می خواهید برای نماز صبح بیدارتون کنم؟؟؟ و اگر جواب مثبت بود ؛ پس بیدارمون می کرد.... همیشه جواب مثبت بود.  سالها گذشته و هنوز که هنوزه نمی بینم پدر / من یا خواهر هامو برای نماز صبح بیدار کنه ؛ ولی همیشه با صدای نمازش همه بیدار می شیم. فکر می کنم این روش برای ترغیب ما بچه ها به نماز فوق العاده است. قشنگه . بی نهایت. مطمئنم که پدرم این روش رو از پدرش یاد گرفته . خیلی پیش میاد که خونه آقاجون بخوابیم. ولی تقریبا اصلا پیش نیومده که صبح برای نماز بیاد بالای سرمون و بگه : زهره جان . بابا . نماز... واقعا پیش نیومده . فقط بلند بلند دعای مخصوص خودشو می خونه که حفظ نیستمش . فقط  می دونم آخرش می گه :جل جلاله... و انگار روی تمام حروفش تشدید می ذاره . آخه بلند و محکم تلفظ می کنش... بنابراین ُ‌۲ ثانیه بعد همه بیداریم و برای  زودتر نماز خوندن با عاطفه و فائزه سر چادر نماز دعوا می کنیم... و فکر می کنم این تنها دعواییه که خدا رو می خندونه... 

آقاجون به خاطر شیوه ی تربیتی منحصر به فردت ..... ممنونیم.............

سرآغاز

هر کس که می تواند مورد علاقه دیگران باشد؛ دارای کمترین عیب هاست! 

  

 

پدر بزرگ من از این جور آدمهاست. کسیه که محاله باهاش آشنا باشی و دوستش نداشته باشی... آخه واقعا دوست داشتنیه... نه فقط دوست داشتنی. مهربونه. داناست. آگاهه. کاملا فهمیده است و فرهیخته... 

درکش از دنیا فوق العاده است... البته مشک آن است که خود ببوید؛ نه آنکه عطار بگوید...  

 حالا که نه پدر بزرگم مشکه  و نه من عطار 

 

 ...... 

این ادامه وبلاگیه که چند سال پیش براش با نام آقاجون ساخته بودیم... وبلاگ قبلی یه کم راکد موند . آخه همه ی نوه ها حسابی درگیر درس و دانشگاه و همسر و فرزند و هزار کار خوب دیگه بودند و خلاصه همت کافی برای پر شور کردن وبلاگ قبلی توی کوله بارشون نبود... اما امیدوارم این بار ؛اوضاع طور دیگه ای باشه ... و بتونیم سر سوزنی از شخصیت پدر بزرگمون رو توی این صفحه کوچیک ثبت کنیم. 

 

 یادم رفت خودمو معرفی کنم.  

زهره . نوه دوم از پسر سوم شیخ فتح اله تاجیک اسماعیلی.  

کسی که همه اش آقاجونش صداش می زنه :‌زهره جان . بابا. خوبی؟؟؟......... 

و بعد از اینکه مطمئن می شه خوبم  برام از اون پندهای شیرین و فراموش نشدنی اش میاره 

از همه چیز و همه جا برام حرف می زنه و منو سرشار از سر مستی می کنه  

دوستش دارم . آقاجون دوست داشتنی خودمه...