یوهو...............
دو تن عمه ،یک تن شوهر عمه و چند تن دیگر از بزرگ و کوچک فوامیل رفته اند داخل خارج: جایی که بهش می گن عراق...
آقا جون و مادر جون هم برای اینکه واقعا نمی تونند جای خالی عمه ی کوچک رو که در منزلی دیوار به دیوار خونشون سکنی گزیده ،ببینند،تقریبا ۹ روزه که اومدند شهر،و موقتا در هتل عزیز اقامت دارند... خیلی باحالند ... مامانم یه تخت برای مادر جون زده گوشه ی خونه و آقاجون هم روی یکی از مبلها برای خودش قلمرو ی خصوصی به راه انداخته و با کتاب و عینکی که حتی اگر بره سراغ کار دیگه ای،روی مبلش می گذاره ،قلمروی خصوصی اش رو محافظت می کنه...
مامان خیلی مهربانانه ازشون پذیرایی می کنه و اونها که قرار بود ۵ شنبه برند رو به زور تا الان نگه داشته... آقاجون و مادر جون هم تا دلتون بخواد از قدیم و ندیم ها حرف ها و داستان های آموزنده تعریف می کنند ... و اینطوری فضای خونه رو گرم کرده اند...
انصافا پیرها برکت خونه اند... و حضورشون مثل یه پر لطیفه... دیروز که داشتم ظرف بستنی رو می دادم دستشون ،یه لحظه به این فکر کردم که اگر یه روز نباشند ... چقدر بد می شه... گریه ام گرفت و از خدا خواستم حالا حالا ها به فکر بردن اونها نباشه... آخه خیلی دوست داشتنی اند و بالا تر از این ، خیلی وجودشون برای جمع کردن بچه ها دور هم و حفظ صمیمیت ،بزرگی و انسجام خاندان تاجیک اسماعیلی ضروریه...
خدایا ،همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ،مخصوصا اونهایی رو که الان در هتل عزیز اقامت دارند ، به سلامت دار ......
پاورقی: عزیز نام پدرم است . یعنی پسر سوم آقاجون ،بعد از عمو محمد جون، عمو حبیب جون،و قبل از عمو احسان جون.
منظور از هتل عزیز هم ،منزل پدرم است.
آقاجون،مهربون،فهمیده،دانشمند، آگاه،با درایت
خیلی چیزها رو توی زندگی بهمون یاد دادی،هنوز هم در حال یاد دادنش هستی
مثلا همین دیروز خونه ی بابا اینا بودی،داشتی با ملینا بازی می کردی انگار نه انگار که بیشتر از نود ۹۰ سال تفاوت سنی دارید. داشتی دقیقا مثل یک بچه باهاش ورجه و وورجه می کردی این طرف و اون طرف اتاق و همین طور که درحال بازی بودی با صدای بلند می گفتی که
ادامه مطلب ...سلام
هفته ی معلم مبارک
همین...
آقاجون ...بی تعارف ، بی بروبرگرد، بی دغدغه ، بی سرو صدا، بی خنده، بی شوخی، بی دعوا، بی هیچ کلکی ، یکی از بزرگترین معلم های زندگی منه...
پس
آقاجون روزت مبارک
قربون بچگی ها.... چه عالمی داشتیم...
این پست رو باید توی وبلاگ (یک فنجان حرف تازه دم )می گذاشتم ، یعنی توی وبلاگ نوه ی سوم آقاجون ، سرکار خانم مهندس زهرا داوری کیا... ولی چون عامل اصلی نسبت ما با هم،آقاجونه ، یعنی بزرگ خاندان تاجیک اسماعیلی، بنابراین فرقی نمی کنه که اینجا بنویسم یا اونجا...
... آی گفتی ،زهرا جون... دومینو بازی ... شبهای تابستون... توی ایوان ۲۰ متری خونه ویلایی مادرجون و آقاجون... از توی پشه بند سرمون رو می آوردیم بیرون و در حالیکه جا تنگ بود و تنه هامون به هم چسبیده بود،دقیقا برعکس لاله و لادن خدا بیامرز ،که از سر به هم چسبیده بودند، دومینو ها مونو می چیدیم... و خدا خدا می کردیم که سر و صدامون رو نشنوند و بهمون نگند: بخوابید دیگه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه .....!!!!!!
ضمنا قربون نامردی های بچگی که فقط در حد صبح زودتر بیدار شدن و دومینو های دیگری رو زمین ریختن بود ، نهایت نامردی یک بچه ،تلنگر زدن به دومینو های رقیبه... همین... اما الان کمترین حد نامردی به هم ریختن کل ترکیب فکر،احساس و زندگی یه آدم دیگه است... عجب دنیای نامردی...!
... خدا جون ... کمک کن که من صبح زودتر بیدار نشم... مبادا وسوسه وادارم کنه که به دومینوی رفیقم (و نه رقیبم )، با سر انگشتی تلنگر بزنم....
دیدید بعضی ها حرف های خیلی قلمبه و آنچنانی می زنند و با هزار ولع شمارو به دین و دینداری دعوت می کنند ، ولی دریغ از سر سوزن تآثیر که روی شما ایجاد کنند؟؟؟؟؟دیدید خیلی ها مدام دم از اسلام و قرآن و خدا می زنند ولی یک هزارم یک ریشتر هم ته دلتون رو به لرزه نمی اندازند؟؟؟؟دیدید آدمهایی رو که فکر می کنند اوج با خدابودنند ولی دریغ از یک لحظه که خدا توی وجودشون دیده بشه؟؟؟؟واقعا چرا؟؟؟؟؟
آره ، دوروبرت پره از این آدمها . هیچ کدومشون عملا دستتو نمی گیرند که بزارنت سر جاده دین،همه شون نیاز خودشونو برای احساس مفید بودن ارضاء می کنند و دارن دائمابه خودشون مثلا لطف می کنند ،نه به شما... ولی اینو هرگز نمی فهمند و تو هم نباید بهشون بگی... آدمها دوست ندارند که تحلیلشون کنی. دوست ندارند کشفشون کنی. دوست ندارند چیزهایی ازشون بدونی که خودشون هنوز نمی دونند.پس اگر چیزی توی اونها کشف کردی،مثل یک راز ، پیش خودت نگهش دار...
پدر بزرگ من یه جور متفاوتی با خداست،